هربار که کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم
ترس من از گم شدن نیست
از گرفتن دستی است که بی بهانه رهایم میکند
در تمام مسیر طولانی که خود را همراه ان کرده بودم تسلیم دوست داشتنهایم شدم وهزاران بار بغض خود را در گلوی خود حبس کردم
تو در دلم جوانه زدی و زیستی اما به خواست من و حال من به این زیستن خاتمه میدهم دل گمراهم بوی عطر عشق توراه نا خواسته و ندانسته به سوی من آورد فکر میکردم در پاییز هم می توان جوانه زد اما این بار ساقه های محبت در دل من خشک وسیاه شدند
قلب عاشقانه ام را چه بی رحمانه سوزاندی لحظه های سبز وشیرینم را چه نا عادلانه به سیاهی کشاندی
همیشه بر ان بودم که از عشق زیبایم برای همگان بخوانم اما هرگز این خروش را در دل من باور نداشتی حالا دیگر شرمگین این دل خود شده ام
براستی چرا تو را ساختم ؟؟؟؟؟؟؟
چرا تو را ساختم؟ چرا ترانه های عاشقی برایت سرودم؟
وای بر من که چگونه در حسرت دوست داشتنت سوختم وای بر من که چگونه شب و روزم را الوده ی تو کردم چه ناگاه شیشه ی دلم را با غرورت شکستی و چه ناگاه مرا در اتش عشق بی فروغت سوزاندی رهایت میکنم
رهایت میکنم که دیگر در قفس قلبم اسیرو درمانده نباشی
عشق تو را برای خود یک خاطره ی جاویدانه ثبت خواهم کرد یقین داشته باش که دیگر سرزمین تشنه ای دلم را با وجود تو سیراب نخواهم کرد غروب پاییزی را با تمام زیباییهایش به تو میسپارم پس رهایش نکن بگذار به پاس عشقی که به تو داشتم این خاطرات برای همیشه زنده بماند
هرگز شوق سفر با من را نداشتی و هرگز مرا همراهی نکردی